محل تبلیغات شما

یک. دو. سه

 

 

راویت اول: .

از پله های به سمت بالکن بالا میروم دست بردم کش موهایم را باز کردم.

دستگیره در گرفتم در که باز شد رخ در رخ خورشید با چشمانی ریز شده به نگاهش نگاه کردم؛ چند روزی بود از دوست صمیمی ام آفتاب دور بودم. 

زمین داغ است کف پاهایم می سوزد. 

قدم ن از روی بام ساختمانهای همسایه ها راه میروم. آسمان چقدر نزدیک است دوست دارم دست ببرم و یک تکه ابر بردارم، زیر سرم بگذارم و بخوابم.

از بالا به همه ی مردم شهر که برایم دست تکان می دهند لبخند میزنم؛ همانهایی که با نگاهشان من را سرزنش می کنند. 

به زمان فکر می کنم. امروز چند شنبه است، جمعه ساعت یک و بیست دقیقه ی ظهر تیرماه ۹۷.

پــــدرم . مــــادرم. خواهرم محســـــن. 

به پایین نگاه می کنم. کمی میترسم ولی ترس از هم آغوشی پسر بی ریخت عمو سبحان با آن موهای یکی بود یکی نبودش و لبخندهای موزیانه اش به جای محسن، مرا تا لبه ی پشت بام  راهی می کند. چشمهایم را بستم. 

۱.۲۳ پریدم.

 

 

راویت دوم: دوچرخه سوار

هدفن روی گوشم بود صدای ترمز لاستیک های دوچرخه ام گوش آسفالت خیابان را کر می کند. 

چقدر آدم ایستاده، چرا همگی عطسه شان گرفته و سر به هوا دارند ساختمان را نگاه می کنند!؟

همانطور که روی دوچرخه، سوار بودم کشان کشان دوچرخه را از میان جمعیت رد کردم تا به صف اول رسیدم. 

۱.۲.۳.۴.۵.۶.۷.۸  یا خود خدا. هشت طبقه میخواد بپره.!؟

مردی کت و شلوار به تن با نان های روی دستش کنارم ایستاده بود و گفت: 

میشناسیش؟!

_نه، از کجا بشناسم!!

_میگن دختره ۱۷ سالشه

_حتما بازیش گرفته رفته اون بالا (با خنده)

بعد با تاسف سر تکان داد و گفت: جوانهای امروزی نمیدانم چشان شده!؟

با لبخندی از نیتی گفتم:  حاجی چیزیمون نیست خوشی زده زیر دلمون. 

حاجی بدون اینکه لحظه ای به حرفم شک کند با سر تایید کرد. 

دختری با مانتوی فرم اداری کنار گوشم داد میزند: الو یه نفر میخواد از بالای ساختمون خودشو بندازه پایین. 

خیابان گلستانی خیابان عملیات خیبر ـ کوچه لاله ۳

یک تکه از نان روی دستش را شکستم و گفتم: حاجی دختر پسر نداره  همه سر درگمیم.

_پسر جان این همه نعمت ریخته.

_آره حاجی نعمت ریخته، ولی برای بالایی ها به ما نمیرسه.

_خودتان باید تلاش کنید حق تان را بگیرید. 

مردی از میان جمعیت گلوی خودش را پاره می کند: نپری دختر، چه مرگته!

کمی آرامتر گفتم: تلاش چی دایی. دست به هر کاری میزنی نون نداره. این خود من فوق لیسانس بیکار.

حاجی بدون اعتنا به حرفای من دلواپسانه می گوید: میگن دختر خیلی خوشگی ست.

با مسخرگی گفتم: هه. نصیب عزاییل شد. 

کمی سرم را چرخاندم علی همکلاسی قدیمی ام کمی آنطرف تر ایستاده بود. کنارش رفتم و از پشت دستی روی شانه اش زدم. 

برگشت و با ذوقی در لحن گفت: محسن چطوری!؟ 

_خوبم تو کجایی نیستی!؟

همین که منتظر بودم علی حال و هوایش را برایم بگوید خانمی مسن که جلوتر از ما ایستاده بود رو به جمعیت کرد و با دستش توی صورت خودش زد: ولی خدا رحم کنه. دختر آقای رمضانی ه.!

همهمه بیشتر شد. کمی چشمانم را ریز کردم درست شنیدم؟!  

بی اختیار سرم تکانی خورد توان نگه داشتن دوچرخه را نداشتم. صدای افتادنش حواسها را به من جمع کرد. 

جمعیت را کنار زدم. با قدمهای ران به ساختمان نزدیک شدم. وحشت زده اطرافم را نگاه کردم. در ورودی ساختمان سربازی ایستاده بود نزدیک شدم و گفتم: باید برم تو. 

_نمیشه ورود الان ممنوعه.

_با داد گفتم: میخوام برم تو میشناسمش. 

_آقا نمیشه. گفتن کسی راه ندیم.

چهره ی بی تفاوت و خونسرد سرباز داد منو بیشتر کرد و گفتم: چرا دارن نگاه می کنین لامصبا، یه کاری کنین.

سرباز با بی اعتنایی جواب داد: زنگ زدیم امداد میان الان. 

مثل کسی که مار نیشش زده به این طرف و آنطرف میروم. نا ایستادن نداشتم. 

منگ بالا را نگاه می کنم. چشمانم سیاهی رفت. آخرین بار دیروز باهم حرف زدیم. تلفنی گفته بودم بهش که همه چیز درست میشه و او فقط گریه کرده بود. 

صدای زنی را می شنوم: گیس بریده رفته اون بالا خودنمایی کنه. 

جلوی جمعیت روبه ساختمان زانو زدم. دستامو رو به طرف بالا باز کردم. 

نالان گفتم: نپری شیوا. نـــپری.

 

                          

راویت سوم: راوی نامشخص

مکان:خیاطی محل

 

_وای میترا خانم عجب پیراهنی دوختی تن مانکن اولیه. 

_قربونت بچرخ که کارول پشتتو اندازه بگیرم. 

مشتری همانطور ایستاده میچرخد و پشت به میترا خانم می ایستد. 

_چقدر می گیری این مدلی برای منم بدوزی!؟

_این پیرهن نامزدیه. جنس پارچه ش حریره. به جوون بچه م دو روزه دارم روش کار می کنم.

_دستت درد نکنه عین پیرهن حاضری ها شده.

میترا خانم متر به دست خم می شود روی میز و اندازه ها را توی دفتر یادداشت می کند و می گوید:

_خانم رمضانی میشناسی!؟

همون که معلمه شوهرش هم برج میسازه!؟

_آره. امشب نامزدی دخترشه. برای اون دوخت زدم.

_کدوم دخترش!؟

_نمیدونم انگار بزرگه س.

مشتری دست به کمر گوشه ی لبش را کج می کند و می گوید: 

راس میگی!؟ من برای بهروزم در نظر داشتمش.

میترا خانم با تعجب می پرسد: 

_چند سالشه مگه!؟ همسن دختر وسطی خودمه ۱۷٫۱۸ سالشه

میترا خانم پشت صندلی چرخ خیاطی اش می نشیند و دستاهایش را به چانه زده می گوید: نمیدونم چه عجله ای داشتن. دختره بچه س.

مشتری روسری اش را جلوی آینه مرتب میکند: 

دخترای این دوره که بچه نیستن خانوم. هرچه زودتر سرشون گرم زندگی بشه بهتره.

بعداز سکوتی یک دقیقه ای مشتری چند قدم رو به جلو کنار مانکن می ایستد و با حسرت از اینکه چیزی را از دست داده است می گوید: چقدر این لباس توی تنش خوشگل بشینه.

 

_ فاطمه خسروپوریان

#داستان_فراروایت

نام های کوردی کلهری

فاطمه خسرو پوریان

بیوگرافی احسان مظفریان

  ,گفتم ,روی ,کند ,خانم ,؟ ,    ,می کند ,نگاه می ,می گوید ,ایستاده بود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رویــا پــرداز